شروع بکار وبلاگ ثمینشروع بکار وبلاگ ثمین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

ژورنال دنیای نفیــــــــــس

بیسکویت سوخته!

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت...   زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. ...
6 آبان 1390

کودکم را دوست داشته باشید!

هنگام غروب وقتی به خانه رسیدم، هنوز دقایقی از حضورم نمی‌گذشت که صدای همهمه همسایه‌ها با صدای آژیر پلیس پیوند خورد. حس کنجکاوی مرا به کنار پنجره کشاند، از پشت قاب پنجره دختر جوانی را دیدم که کودکی را بغل کرده بود و همسایه‌ها احاطه‌اش کرده بودند. ابتدا تصور کردم موتورسواری کیف یک رهگذر را قاپ زده و متواری شده است. از خانه بیرون آمدم و دختر جوان را دیدم که با حس مادرانه مشغول نوازش نوزادی است که چند روز بیشتر از زمان تولدش نمی‌گذرد؛ پسرکی آرام با موهای پرپشت مشکی رنگ و صورتی سفید و تپل حس عجیبی بود، کودکی در نهایت مظلومیت با نامه‌ای که کنارش قرار داده شده بود ؛ نامه‌ای با مضمون توصیه‌...
6 آبان 1390

نامه یک نی نی معترض

آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی پیاز خورده ی غیر پاستوریزه، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشده ات را به سر و صورت حساس من نمالید! خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود! پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد! مادر محترم! شصت پا وسیله ای است شخصی، که اختیارش رو دارم! لطفا...
6 آبان 1390

وقتی پدر جنین! هم دلش به حالم میسوزد...

از حال ما جویا باشید باید بگم که روحیاتمان در کمال ناباوری دارد به سمت مادر شدن میرود! انگار...آخه کی فکر میکرد من ..من ...من یه روزی حس مادرانه پیدا کنم؟؟؟؟؟ از حال ما جویا باشید باید بگم که روحیاتمان در کمال ناباوری دارد به سمت مادر شدن میرود! انگار...آخه کی فکر میکرد من ..من ...من یه روزی حس مادرانه پیدا کنم؟؟؟؟؟   واسه خودم هم عجیبه و اینجاست که به لطف خدا پی میبرم که اگر این محبت و مهر مادری را در زنان قرار نمیداد چگونه در مقابل تحمل اینهمه سختی با کوچکترین تکان جنین اینهمه کیف میکردند؟؟؟ وقتی پدر جنین! هم دلش به حالم میسوزد ،میفهمم که عمرا حس پدری به پای حس مادری برسد... این روزها که میگذرد ...
6 آبان 1390

حس مادر بودن

خدا میدونه که من چقدر عاشق نی نی ام. به نظرمن بچه ها پاک ترین و زیباترین و دوست داشتنی ترین فرشته های زمینی اند! حالا نمی دونم تو این اوضاع قمر در عقربم  این وسط چرا به شدت هوس نی نی کردم!! بهترین حس تو دنیا به نظر من حس مادر بودنه. خیلی دوست دارم این حس رو تجربه کنم.. همیشه با خودم فکر میکنم اگه یه روز نی نی دار شدم تمام وقت و انرژی ام رو واسش میذارم تا از پاره تنم به بهترین شکل ممکن مواظبت کنم و بزرگش کنم و تربیتش کنم. خدایا شکرت! ببین وسط این اوضاع و احوال نابسامان به چه چیزایی فکر نمی کنما!! ...
6 آبان 1390

حالا هی سر مامانامون غر بزنیم...

یا اینو میدونستید: ظرفیت تحمل درد در بدن انسان تا 45 واحده. حالا فکر میکنید یک زن موقع زایمان چند واحد درد تحمل میکنه؟؟ 57 واحد!!!برای درک بهتر بد نیست بدونید ک این میزان درد برابری میکنه با درد ناشی از شکسته شدن 20 استخوان ب طور همزمان!!! حالا هی سر مامانامون غر بزنیم... ...
6 آبان 1390

حقیقت, داستان و افسانه

واسه مامانای گل میخوام یه وبلاگ با حال رو معرفی کنم امروز... که بتونن با خوندنش برای نی نی های خوشملشون قصه های قشنگ و پر محتوا تعریف کنن ... وبلاگ جالبیه. از دیدنش پشیمون نمیشین و مطمئنم دست پر ازش بیرون میاین! این آدرسشه: روی لینک زیر کلیک کنید:   http://hesamghazi.persianblog.ir      ...
6 آبان 1390

خاطرات یه مادر...

ماه چهاردهم پر تلاطم ترین دوره زندگی تو بود .از نظر رفتاری شدیداً تغییر کرده بودی و مثل یک نوجوان سرکش شده بودی . حسابی لجبازی میکردی . کمی هم پرخاشگر شده بودی.  شبها خیلی بد خواب شده بودی و حدود 10 تا 12 بار بیدار میشدی .دیگه کم آورده بودم و نمیدونستم چی کار کنم . دلم میخواست 1 ساعت در آرامش استراحت کنم ولی افسوس! خیلی هم بد غذا شده بودی . اوایل تحمل این رفتارتو نداشتم و خیلی بهم سخت میگذشت . ولی سعی کردم با آرامش این قضیه رو حل کنم . بیشتر باهات بازی میکردم وبا کلک بهت غذا میدادم . خوشبختانه  کم کم اوضاع بهتر شد     مهربانی عالمی دارد ، نمی دانم چرا؟ ...
6 آبان 1390